سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیستون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

راستش عادت من از وقتى خودم را شناختم، تصور هر چیز خوب و بدى که مى دیدم براى خودم بود. بعضى وقت ها نزدیک به ساعتى مى گذشت و تازه به خود مى آمدم و مى دیدم یک سرنوشت را در خیال براى خود رقم زدم.

گاهى به خود نقش یک ناجى مى دهم و جانى ها را جان مى گیرم. و بعد خود را محبوب مى بینم. گاهى خود را در زندگى با محبوبم تصور مى کنم و هر چه مى گذرد زندگى را براى همه شیرین مى کنم. این روزها گاهى هم شده که در راه محبوبم سختى بسیار بر خود متصور شوم اما باز هم خیالم امیدوارانه داستان را خوب پایان مى دهد. گاهى ...

این عناصر خیال از همان کودکى همدم تنهایى هایم بوده و هنوز هم هست. اما از آن کودکى تا همین چند سال اخیر فرق اساسى پیدا کرده.

فرقش را با مثال ملموس مى کنم. یادم هست که مثلا فیلمى را مى دیدم که گروگانگیر انگشت گروگان خود را قطع مى کند و براى تهدید به خانواده اش نشان مى دهد.

فیلم قوه خیالم را فعال مى کند و من جاى گروگان مى نشینم. بعد مى بینم که مى گویم خدایا شکر که من آنجا نیستم. واى اگر روزى انگشت خود را اینگونه از دست دهم. دردش را نمى گویم ها. که البته آنهم جاى خود دارد. بیهوده از دست دادن عضوم برایم گران مى نمود.

این انگشت بود و مى شود به موارد مشابه تعمیم داد. اما این چند سال اخیر تا به حال دیگر از این نمى ترسم.

بعضى وقت ها دلیلم این مى شود که جسم مهم نیست و اصل با روح هست و خدا اگر خواست جسمم را نجات مى دهد.بعضى وقت ها هم دلیلم این مى شود که وقتى آن چیزهایى که مى خواهم را ندارم پس این را هم نداشته باشم.

دو دلیل کاملا متضاد .دلیل دوم را قبول ندارم اما نفسى دارم که قبولش دارد و من گاه گاه در جواب به او کم مى آورم. آن گاه گاهان حسى عجیب دارم. نا امید نیستم. اما بى خیال همه چیز حتى جز جز بدنم مى شوم.

با خود مى گویم مهم نیست اگر بشود در حد پلیس آهنى تنها سرم را حفظ کنم باز هم خوب است.


[ شنبه 93/7/5 ] [ 1:43 صبح ] [ فرهاد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 54
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 68314